
نان محلی
۱۹ ساعت پیش
نون کولوکو
سرگذشت ۵ قسمت شانزدهم
گفتم مگه من چیکار میخواستم بکنم که تو منو گذاشتی ورفتی ها...
گفت میخواستی با دختر عروسی کنی که قانعست...توی پایین شهر بزرگ شده.بخاطر اینکه به اون پدر ومادرش فشار نیاد دفترای مشقشو که پر میشدن دوباره با پاک کن پاک میکنه تا دوباره ازهمون دفتراستفاده کنه...میخواستی با دختری عروسی کنی که اهل لباس کوتاه وارایش نیست...نه...اون دختر فرهنگش بامنو تو فرق میکرد مال روستا بود...
ی جرعه نوشید...
اون دختربه دردتو نمیخورد...بایدبا ی روستایی کشاورز مثل خودشون عروسی کنه نه تو...دختری که با ماشین وانت وموتور سواری خوشحال میشه وبا ی خوردن ساندویج دونفره توی ی اغذیه فروشی ته خیابونای شلوغ خوشحال میشه و تشکرمیکنه زن خوبی نیست...
تو ،توی که از اون موقع سالی ی لباس وپیراهن واسه خودت خریدی.ی کیف نخریدی واسه خودت اما هر ماه من لباس مرتب ونو داشتم.کیفم هرسال نو وتمیز بود اما توچی...از صبح تا بوق سگ تو سرما وگرما کار کردی ...عرق ریختی...اصلا از خودت پرسیدی این کیوان بدبخت بجز درس ولباس وغذای خوب وخونه زندگی خوب چی میخواد چی کم داره...بخودت گفتی این کیوان داداش کم داره نه پدر ...نه مادرشو...پن خودتومیخواستم هیوا...خودتو...نه اینارو...بخاطر اینه که میگم توکه اینهمه زحمت کشیدی چرابا دختر روستایی ازدواج کنی...حالا که عروسی کردی ...به من چه...
گفتم خوب من تو هم مال روستاییم.اونجا بزرگ شدیم...مادرمون وپدرمون وخواهر وبرادرمون از همین روستابودیم...عمو ،دایی همه از روستا بودن...
ی جرعه دیگه نوشید...
گفت کدوم مادر...کدوم پدر...هموشونو ازم گرفتن...
اشکاش میومد...کژالم توکشتی...حتما منم میخواستی بکشی ولی نتونستی...
گفتم کیوان ،کژال مریص بود یادت نمیاد..مامانم بهش دارو میداد...
رفتم نزدیکش...گفتم...کژال مریض بود کیوان...من دلم نمیاد خواهرم...رو بکشم که...فکرمیکردی میخوام توروهم بکشم...
کیوان داد زد ،گفت توقاتلی قاتل...تو همه رو کشتی...هیواتوقاتلی...گریه کرد...
تو حال عادی خودش نبود سمتم حمله کرد وچمدتا مشت بهم زد.اما من نزدمش...
مشت زد ومشت زد...افتادم رو زمین ...روم پرید و گردنمو محکم گرفت...
میگفت ...میکشمت تا از این درد خلاص بشم...تومادرموکشتی نامرد...بهش چاقو زدی...
گفتم اره بکش...اگه کابوسهای چندسالت تموم میشه منو بکشی بکش...
از نفس افتاد ازم روم بلندشد...
حالش بهم میخورد...در یکی از اتاقها رو باز کرد و رفت داخل خودمم پشت سرش رفتم دیدم اتاق نیست سرویس بهداشتیه...
حالش خوب نبود وهرچی خورده بود بالا میورد...حالش که کمی بهترشد.زیربعلش گرفتم وبردمش رو مبل گذاشتمش...
چند دقیقه گذشت
گفت کنارم بمون هیوا...
ی سری کلمه وجمله های نامفهوم میگفت که نفهمیدم...
تا صبح کنارش موندم.خونه رو جمع کردم وتمام وسیله ها شکسته رو ریختم بیرون...
شکمم درد میکرد فکرمیکردم شاید بخاطر اینه که چیزی نخوردم...چون تا یکم وقت غذام جابه جا میشد دردم شروع میشد...
رفتم کنارش نشستم وبه حرفاش فکر کردم...این بغض چندساله روتوی دلش داشته وچیزی نگفته...چقدر دور بودیم ازهم.
صبح بیدارشد...روی مبل نشست...نگاهی به اطرافش کرد وگفت...توکه همین جایی چرا نرفتی پیش زنت...
چیزی نگفتم...
دوباره گفت چرا نرفتی...اینجا اومدی چیکار کنی...
حتما اومدی منو برگردونی خونتون...نه من نمیام...
بلندشدم رفتم پشت پنجره وبیرون رو نگا کردم...
گفتم منو حمدیه ازدواج نکردیم...یعنی اون روز تومحصر بعداز رفتن تو مراسمو بهم زدم ...سرمو زیر انداختم وگفتم دایی وحمدیه وبقیه هم برگشتن کرمانشاه..
گفت چی...
بلندشد واومد کنارم ایستاد...دوباره گفت
چی گفتی ...توکه حمدیه رو دوست داشتی...
گفتم ولی توروبیشتر دوست داشتم کیوان...
توچشمام خیره شد...
حالا که فهمیده بود چی شده...انگار حالش بهتربود یا این احساس من بود...
گفتم من از علاقم به حمدیه گذشتم بخاطرتو...
دردم بیشترشد...دستمو گذاشتم روی دیوار
کیوان فهمید حالم خوب نیست گفت
حتما گرسنه ی بیا بیا برات چیزی میارم بخوری...
گفتم اینجا بجز این ات واشغالا که میخوری چیز دیگم پیدامیشه...
خندید وگفت اره...پیدا میشه ورفتم سمت اشپزخونه...
سرم گیچ میرفت...دردم بیشترشد....چند قدمی که رفتم چشمام سیاهی رفت وافتادم...
وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم وسرم بهم وصل بود...ی پرستار اومد بالای سرم ....
گفت به هوش اومدین...این همراتون خیلی نگرانتونه...الان بگم بیاد پیشتون...
کیوان اومد بالای سرم وایستاد
گفت بهتری...
گفتم یکم گیچم...
دکتراومد بالای سرم گفت فشارتون اومده بود پایین...انگار شکمتونم دردمیکنه...
گفتم اره...
معاینه کرد وگفت احتمالا زخم معده یا ورم معده دارید.دارو میدم بهتون بخورید بهترمیشد...چیز خاصی نیست...
فشارتون بهتره.سرم تموم شد میتونید مرخص بشید...
کیوان تشکر کرد ودکترم رفت.ازش خواستم که برگرده خونه که قبول نکرد.گفتم پس حداقل بیا بهم سربزن وخودمم میام مرتب دیدنت...سیگار و بقیه چیزهاروهم بزاره کنار
که هیچ کدوم روقبول نکرد وگفت هرکسی زندگی وراه خودش رو میره...
از اون روز دیدارهای گاه وبی گاهم به خونش بیشترشد.به زندگیش بیشتر نظارت میکردم.کمتر میزاشتم با دوستای نا بابش وقت بگذرونه...
بیشتر میرفت ومیومدیم.دایی هم دوباره اومد دیدنم وقتی گفتم که کیوان رودیدم خوشحال شد و ی قرار گذاشتیم ورفتیم باهم فرحزاد وباهم بودیم...دایی هم حرفی از روز عقد هم با کیوان نزد...
سالها میگذشت وارتباط منو کیوان همون جوری بود.گهی اوقات همو رومیدیم وصحبت میکردیم.حتی برای اینکه عقد رو بهم زده ازم معذرت خواهی نکرد.خودمم چیزی نگفتم.بخوم گفتم شاید حرفام دوباره ازم دورش کنه...
سرگذشت ۵ قسمت شانزدهم
گفتم مگه من چیکار میخواستم بکنم که تو منو گذاشتی ورفتی ها...
گفت میخواستی با دختر عروسی کنی که قانعست...توی پایین شهر بزرگ شده.بخاطر اینکه به اون پدر ومادرش فشار نیاد دفترای مشقشو که پر میشدن دوباره با پاک کن پاک میکنه تا دوباره ازهمون دفتراستفاده کنه...میخواستی با دختری عروسی کنی که اهل لباس کوتاه وارایش نیست...نه...اون دختر فرهنگش بامنو تو فرق میکرد مال روستا بود...
ی جرعه نوشید...
اون دختربه دردتو نمیخورد...بایدبا ی روستایی کشاورز مثل خودشون عروسی کنه نه تو...دختری که با ماشین وانت وموتور سواری خوشحال میشه وبا ی خوردن ساندویج دونفره توی ی اغذیه فروشی ته خیابونای شلوغ خوشحال میشه و تشکرمیکنه زن خوبی نیست...
تو ،توی که از اون موقع سالی ی لباس وپیراهن واسه خودت خریدی.ی کیف نخریدی واسه خودت اما هر ماه من لباس مرتب ونو داشتم.کیفم هرسال نو وتمیز بود اما توچی...از صبح تا بوق سگ تو سرما وگرما کار کردی ...عرق ریختی...اصلا از خودت پرسیدی این کیوان بدبخت بجز درس ولباس وغذای خوب وخونه زندگی خوب چی میخواد چی کم داره...بخودت گفتی این کیوان داداش کم داره نه پدر ...نه مادرشو...پن خودتومیخواستم هیوا...خودتو...نه اینارو...بخاطر اینه که میگم توکه اینهمه زحمت کشیدی چرابا دختر روستایی ازدواج کنی...حالا که عروسی کردی ...به من چه...
گفتم خوب من تو هم مال روستاییم.اونجا بزرگ شدیم...مادرمون وپدرمون وخواهر وبرادرمون از همین روستابودیم...عمو ،دایی همه از روستا بودن...
ی جرعه دیگه نوشید...
گفت کدوم مادر...کدوم پدر...هموشونو ازم گرفتن...
اشکاش میومد...کژالم توکشتی...حتما منم میخواستی بکشی ولی نتونستی...
گفتم کیوان ،کژال مریص بود یادت نمیاد..مامانم بهش دارو میداد...
رفتم نزدیکش...گفتم...کژال مریض بود کیوان...من دلم نمیاد خواهرم...رو بکشم که...فکرمیکردی میخوام توروهم بکشم...
کیوان داد زد ،گفت توقاتلی قاتل...تو همه رو کشتی...هیواتوقاتلی...گریه کرد...
تو حال عادی خودش نبود سمتم حمله کرد وچمدتا مشت بهم زد.اما من نزدمش...
مشت زد ومشت زد...افتادم رو زمین ...روم پرید و گردنمو محکم گرفت...
میگفت ...میکشمت تا از این درد خلاص بشم...تومادرموکشتی نامرد...بهش چاقو زدی...
گفتم اره بکش...اگه کابوسهای چندسالت تموم میشه منو بکشی بکش...
از نفس افتاد ازم روم بلندشد...
حالش بهم میخورد...در یکی از اتاقها رو باز کرد و رفت داخل خودمم پشت سرش رفتم دیدم اتاق نیست سرویس بهداشتیه...
حالش خوب نبود وهرچی خورده بود بالا میورد...حالش که کمی بهترشد.زیربعلش گرفتم وبردمش رو مبل گذاشتمش...
چند دقیقه گذشت
گفت کنارم بمون هیوا...
ی سری کلمه وجمله های نامفهوم میگفت که نفهمیدم...
تا صبح کنارش موندم.خونه رو جمع کردم وتمام وسیله ها شکسته رو ریختم بیرون...
شکمم درد میکرد فکرمیکردم شاید بخاطر اینه که چیزی نخوردم...چون تا یکم وقت غذام جابه جا میشد دردم شروع میشد...
رفتم کنارش نشستم وبه حرفاش فکر کردم...این بغض چندساله روتوی دلش داشته وچیزی نگفته...چقدر دور بودیم ازهم.
صبح بیدارشد...روی مبل نشست...نگاهی به اطرافش کرد وگفت...توکه همین جایی چرا نرفتی پیش زنت...
چیزی نگفتم...
دوباره گفت چرا نرفتی...اینجا اومدی چیکار کنی...
حتما اومدی منو برگردونی خونتون...نه من نمیام...
بلندشدم رفتم پشت پنجره وبیرون رو نگا کردم...
گفتم منو حمدیه ازدواج نکردیم...یعنی اون روز تومحصر بعداز رفتن تو مراسمو بهم زدم ...سرمو زیر انداختم وگفتم دایی وحمدیه وبقیه هم برگشتن کرمانشاه..
گفت چی...
بلندشد واومد کنارم ایستاد...دوباره گفت
چی گفتی ...توکه حمدیه رو دوست داشتی...
گفتم ولی توروبیشتر دوست داشتم کیوان...
توچشمام خیره شد...
حالا که فهمیده بود چی شده...انگار حالش بهتربود یا این احساس من بود...
گفتم من از علاقم به حمدیه گذشتم بخاطرتو...
دردم بیشترشد...دستمو گذاشتم روی دیوار
کیوان فهمید حالم خوب نیست گفت
حتما گرسنه ی بیا بیا برات چیزی میارم بخوری...
گفتم اینجا بجز این ات واشغالا که میخوری چیز دیگم پیدامیشه...
خندید وگفت اره...پیدا میشه ورفتم سمت اشپزخونه...
سرم گیچ میرفت...دردم بیشترشد....چند قدمی که رفتم چشمام سیاهی رفت وافتادم...
وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم وسرم بهم وصل بود...ی پرستار اومد بالای سرم ....
گفت به هوش اومدین...این همراتون خیلی نگرانتونه...الان بگم بیاد پیشتون...
کیوان اومد بالای سرم وایستاد
گفت بهتری...
گفتم یکم گیچم...
دکتراومد بالای سرم گفت فشارتون اومده بود پایین...انگار شکمتونم دردمیکنه...
گفتم اره...
معاینه کرد وگفت احتمالا زخم معده یا ورم معده دارید.دارو میدم بهتون بخورید بهترمیشد...چیز خاصی نیست...
فشارتون بهتره.سرم تموم شد میتونید مرخص بشید...
کیوان تشکر کرد ودکترم رفت.ازش خواستم که برگرده خونه که قبول نکرد.گفتم پس حداقل بیا بهم سربزن وخودمم میام مرتب دیدنت...سیگار و بقیه چیزهاروهم بزاره کنار
که هیچ کدوم روقبول نکرد وگفت هرکسی زندگی وراه خودش رو میره...
از اون روز دیدارهای گاه وبی گاهم به خونش بیشترشد.به زندگیش بیشتر نظارت میکردم.کمتر میزاشتم با دوستای نا بابش وقت بگذرونه...
بیشتر میرفت ومیومدیم.دایی هم دوباره اومد دیدنم وقتی گفتم که کیوان رودیدم خوشحال شد و ی قرار گذاشتیم ورفتیم باهم فرحزاد وباهم بودیم...دایی هم حرفی از روز عقد هم با کیوان نزد...
سالها میگذشت وارتباط منو کیوان همون جوری بود.گهی اوقات همو رومیدیم وصحبت میکردیم.حتی برای اینکه عقد رو بهم زده ازم معذرت خواهی نکرد.خودمم چیزی نگفتم.بخوم گفتم شاید حرفام دوباره ازم دورش کنه...
...
نظرات
اولین نفری باشید که نظر میدهید.
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

نان مجلسی

نان محلی

نان عسلی

وایت چاکلت

کیک خیس سوهان وگز

کیک شکلاتی (خوراک شیطان)
عکس های مرتبط